یادمه بیست و هشتم اسفند بود و من توی مسجد جامع با خدا عهد بستم که تو رو فراموش کنم و به تو و خانواده ات خیانت نکنم
اون روز تو مشهد بودی و من مسافر بودم ، خیلی به هم ریخته و داغون بودم، اون قدر که به طرف دختر کوچیکم که شیطونی می کرد کفش پرتاب کردم و نزدیک بود بهش آسیب بزنم
با این حال با تو در میون گذاشتم ، فرداش بیست و نهم بهت پیام دادم که "فلانی بیا اسماعیلمون رو قربونی کنیم تا خدا ما رو به هم برسونه"ولی خودم نتونستم تاب بیارم و عهدم رو عوض کردم و گفتم خدایا چهله می گیرم و تو خودت کمکم کن و راه رو نشونم بده
نمی دونستم اسماعیلم همون عشقیه که توی سینه ی توئه
خدا عشق و مهری که توی سینه ی تو بود رو از من گرفت و منو داغدار تو کرد
یادمه یه روز گفتم "فلانی من تو رو از همه ی دنیا بیشتر دوست دارم"
گفتی "این حرف دیگه چاخانه منو بیشتر از بچه هات که دوست نداری"
گفتم "من می پرستمت"
بعد خواستم توضیح بدم حرفم رو در خلال حرفهام گفتم "امروز روی موُدِ خنده ام"
تو گفتی "فرق من و تو همینه"
پرسیدم "فرقمون چیه عزیزتر از جانم"
هر چه اصرار کردم تو هچی نگفتی
الان می فهمم که دیگه دیر شده
تو اون روز افسرده ی نداشتنِ چیزهایی بودی که الان خدا بهت داده و منو فراموش کردی
اون روز تو پر از غم بودی و من پر از انرژی و سرزندگی بودم
امروز تو شاد و سرزنده ای از گوهری که خدا بهت داده، خدا نگه ش داره برات
بزار بزرگ بشه و سبز بشه نمی تونی از من بگیریش
همون قدر که بچه ی تو هست بچه ی منم هست
خلاصه امروز تو شاد و سرزنده ای به خاطر گوهری که خدا بهت داده و من افسرده و غمگینم به خاطر گوهری که خدا ازم گرفته
اون روز من تو رو رها نکردم و تو امروز منو ول کردی به امون خدا
من هیچ وقت باور نکردم که تو منو دوست نداشته باشی و تو خیلی زود بعد چندساعت پیام تنفرآمیز خودت رو برام فرستادی و کم کم قلبت رو از من خالی کردی و الان من توی زندگیت نیستم
خبر نداری این طرف تو همه چیز من شدی و من عشق رو با تو و برای تو معنی کردم و هر روز و هر لحظه عاشق تر شدم
جاسمین قشنگم
تا زنده ام منتظرم بیایی و چشمان بی فروغم به جمال دلربای تو روشن بشه
من تو رو از خدا می گیرم فکر نکن بیکار می شینم و غصه می خورم