گفتم که،
مهمون دارم،
اونم چه مهمونی
کسی که همه ی زندگیم فدایی یه تار موهای پریشونشه
راستش اول که اینو دیدم، شک کردم:
ولی بعدش عشقم یه کاری کرد که مطمئن شدم لایق شدم بهم سر بزنه،
خدایا شکرت
عشق آتشینم، جاسمین من، همه ی آرزویم، دار و ندار قلب و روحم،
حالا که بهم سر زدی خیلی کارم سخت میشه، چون باید حواسم رو جمع کنم کار غیر منطقی و جنون آمیزی ازم سر نزه یا کاری که تو رو به زحمت بیندازم،
ایمان دارم که این تو نبودی که به من سر زدی، خدا بود که به دلت انداخت بیایی اینجا و باعث آرامش من بشی
اشتباه نکن
من انتظار ندارم برات مهم باشم یا ارزشمند،
حتی نمی خوام مزاحم وقتت یا کارت یا زندگیت باشم
به گفته ی خودت که یه بار گفتی
"مزاحم نشو به هیچ طریقی"
آخه اونی که عاشقه منم نه تو
این مشکل منه نه تو
یادمه اولین شبی که باهم چت کردیم (و همون شب اولین تپش های عاشقانه ی قلبم آغازیدن گرفت)، تا خودِ صبح خواب بر من حرام شد
یادمه اوایل می گفتی "آقای فلانی همینکه شما رو حس کنم برام کافیه..."
الان این منم که نیاز دارم تو رو حس کنم ...
راستش روزی که آخرین پیامت رو خوندم
(که شاید واقعاً آخرین پیامت باشه و دیگه ارتباطی به وجود نیاد)
تو ادعا کردی من قصد دارم آبروی تو رو ببرم
خیلی خیلی خیلی دلم شکست، واقعاً دلم شکست
البته تو به عمد دلم رو نشکستی
شاید متوجه نبودی که چقدر ناحق و غیر منصفانه حرف می زنی
اون روز برای خوشحال کردن تو، کلّی هزینه کرده بودم
بیشتر هزینه ی "فرصت و زمان" منظورمه
که برای جور کردنش واقعاً در مضیقه بودم و برام سخت بود، چند تا کار رو باید تعطیل می کردم
تو حداقل می تونستی سکوت کنی ولی به جاش تلخ ترین متنی که توی عمرم خوندم رو برام فرستادی...
البته خیلی وقته که تا من میام بهت نزدیک بشم تو با چاقوی کینه و نفرت و البته بی تفاوتی به روحم و جسمم زخم می زنی و ...
خلاصه اون روز دلم خیلی شکست،
گفتم "خدایا من اگه می خواستم آبروی کسی رو ببرم اینقدر خودت هوای منو نداشتی... خودت شاهد باش...که چه گفتم و چه شنیدم"
می دونی که، کافیه دل بشکنه
خدا دلِ شکسته رو خیلی دوست داره
خدایا شکرت
یادم میاد تا همین چند روز پیش به خودم می گفتم،
"فلانی این خیال خام و خنده دار رو از ذهنت بیرون کن که عشقت حتی برای لحظه ای بهت فکر کنه، اون الان اینقدر شور و شادی و هیجان زندگیش رو احاطه کرده که تو براش هیچی نیستی،..."
خدایا شکرت که حاجتم رو دادی
خدایا شکرت که نشونم دادی و به قلبم آرامش دادی
جاسمین جانم،
می دونم
می دونم که برات مهم نیستم و برام ارزشی قائل نیستی و منو مزاحم می دونی و عشقم رو باور نداری
ولی این رو بدون که من لحظه ای به عشقم خیانت نکردم
البته ذهنم و فکرم و به قول تو سرم غافل ماند و از قافله ی قلب و روحم جا ماند ولی هرگز دلم و قلبم از تو خالی نشد
من از حرام صرف نظر کردم، باورم نمی شد تو بلافاصله بخواهی حرف از فراموشی و نفرت بزنی
قبلاً می خواستم توی این صفحه حرفهای تلخی که ازت شنیدم رو بنویسم ولی چون چشمان قشنگت، این صفحه را یک بار به نظاره نشسته خجالت می کشم از تلخی ها بگویم،
هر چند خجالتِ من،
دیربازتر
و دیرپا تر
از این حرفهاست
خجالت می کشم از این همه تلخی که از من به تو رسید
خجالت می کشم از تو که اینقدر دل نازکت را شکستم و نفهمیدم
خجالت می کشم از حرفهایی که زدم و نباید می زدم
خجالت می کشم از نفمیدن ها و نفهمی هایم که عشق واقعی رو درک کردم و خودم با دست خودم اونو نابودش کردم
خجالت می کشم از خودم
خجالت می کشم از تو
رویی ندارم که در صورت نازنینت نگاه کنم
من راه رسیدن به تو را دریافته ام
خدا، تنها راهِ رسیدنِ به تو هست و این برای من کافیست
خدا هست که از درون من باخبر است و تنها اوست که می تواند کمکم کند، و من با خودم عهد بستم که تا زنده ام از خدا برای خودم هیچ نخواهم، هیچ؛
جز اینکه تو را از او طلب کنم
قرار گذاشتم از خدا بخواهم اگر یک روز از زندگیم باقی مانده، آن روز را با تو به پایان ببرم
از خدا بخواهم اگر زندگی با تو را برایم مقدر نکرده، مُردن برای تو را روزی ام کند،
یا زندگی ام را به پایت بریزم یا جانم را نثارت کنم
منتهی "خواستن" آدابی دارد
و من هنوز آماده ی طلبِ نیاز کردن از بی نیاز مطلق نیستم
جوینده، یابنده است
و من به این حقیقت باور دارم
لطفاً از من متنفر نباش و من را مزاحم به حساب نیار،
اگر متاسفانه کاری ازم سر زده که باعث زحمت تو شده، باور کن دست خودم نبوده...
بعضی وقتها "عقل و فکر" به کمتر به کمک آدما میان و باعث می شن اونا دست به کارهایی بزنند که هیچ آدم عاقلی انجام نمی ده