هرگز نمی تونی احساس منو درک کنی
هیچ خبری ازت ندارم، هیچ
اگر لااقل همشهری بودم باهات می تونستم سراغی ازت بگیرم، یه جوری از احوالت باخبر بشم
از همه چیز محرومم کردی از فضای مجازی از فضای حقیقی از همه چیز،
هر راهی خواستم بهت نزدیک بشم دست و پام رو بستی اونم با بی رحمی و بی اعتنایی، شاید حواست نبود که چکار داری می کنی و این حرفی که می زنی چه بلایی می تونه سرِ طرفِ مقابلت بیاره
فقط خدا می دونه و بس
که چه می کشم
من ملک بودم و فردوس برین جایم بود / آدم آورد در این دیر خراب آبادم
خدایا جاسمین من الان کجاست؟
چکار می کنه؟
حالش خوبه؟ بده؟ اونایی که بهشون وابسته هست، حالشون چطوره؟
الان شاده؟ غمگینه؟
ناخوشه یا خوبه حالش؟
نمی دونم
فقط گاهی که بیخود و بی جهت بی حوصله می شم یا الکی به هم می ریزم، با خودم می گم شاید الان عزیز دلم مشکلی داره که من ناخوش احوال شدم
و گاهی که حالم خوبه و نمی دونم چرا، با خودم می گم شاید دلیلش اینه که محبوبه ی قلبم اتفاق خوبی براش افتاده...
نمی دونم
"قلب" موجود عجیبیه،
درسته همه ی تالاپ و تلوپ هاش شبیه هم اند
ولی هر ضربانش یه چیزِ خاص رو داره می گه،
یه چیزی که مربوط می شه به حال و احوال عشقت
اونی که جا خوش کرده توی قلبت و قرار نیست بیرون بره