به گمانم این شعر مال سهراب باشه
یادمه یه بار از بس التماست کردم که منو ببخشی و برگردی تو در جوابش این عکس رو گذاشتی توی پروفایلت
و من چقدر سوختم، که تفاوت چیزی که در خیال و قلب منه تا اون چیزی که تو از من ساختی کجا تا به کجاست
فقط همین قدر بهت بگم توی تمام لحظاتی که خدا به من هدیه می کنه، طعمِ تلخِ نبودن تو وجود داره
لحظه های خوبی وجود دارند که اوقات آدم رو شیرین می کنند ... ولی نبودن تو و بدنامی من در ذهن تو همراه همیشگی منه که همه چیز باهاش تلخ و غیر قابل تحمله
دیگه قبولی توی دانشگاه یا هر پیشرفت مادی و معنوی دیگری برات قشنگ نیست
دیگه خنده های پسرت و زیبایی های دخترت برات جذاب و هیجان انگیز نیستند
دیگه هیچ چیز برات زیبا نیستند
زخمی در قلب من وجود داره که همیشه اونو حس می کنم و دردِ خسته کننده ش ظاهراً قراره بنیان منو از جا بکنه...
و تو چقدر بی رحمی و سنگین دلی که اون حرف های ناشایست رو توی اون پیامهات به من زدی
تهمت توهین تهدید تمسخر....
حرفی نبوده که نزده باشی
ولی اینها هیچ کدوم کام من رو تلخ نکردند، حتی سنگ دلی تو تنوانست منو بشکنه، چیزی که منو شکست اون چهره ای بود که تو از من برای خودت ساختی، بدنامی عاشق در مقابل معشوقش از مرگ دردناک تر و غم انگیز تره، مثل خوره همه ی وجودت را ذوب می کنه و تو کاری از دستت بر نمی آید
من تو را نیازردم، این روزگار و دست سرنوشت بود که من را کُشت و تو را آزرده خاطر کرد
تو دور ترین خاطره در شبهایم نیستی تو زخمی هستی بر سینه ی داغ دارم که هر آن و هر لحظه تو را حس می کنم و تو کجا می فهمی "هر آن و هر لحظه" یعنی چه
من نخواستم که تو کوچ کنی، به خیال خام خودم داشتم به تو کمک می کردم، گفتم پا روی خودم می گذارم ولی به محبوبه ی قلبم خیانت نمی کنم ولی بی خبر بودم از این که "من" یعنی "تو"، و اگر پا روی خودم بگذارم، انگار پا روی تو گذاشته ام
به خیال خام خودت رفته ای از قلبم ولی آنچه حقیقت دارد اینست که من را از قلب خودت بیرون کردی، همین. ای بی نوای عشق! تو کجا دستت به قلب من می رسد
باورم نمی شد که تو بخواهی بروی که به بازگشتنت بیندیشم... رفتن تو تنها من را مات کرد و مبهوت و من در بستر زمان در یک لحظه گیر افتاده ام و آن لحظه همانی بود که تو گفتی:
"من فراموشت کرده ام و تو هم همه چیز را فراموش کن"
تو اگر عاشق باشی در عشقت می سوزی، عشق آفریده خواهد شد و عاشق را خواهد سوزاند و اگر عاشق نباشی .... سوختنی در کار نیست
برو
برو تا پیدا کنی دلی که بهر دلت تبدار است، ولی مطمئن باش کسی همچو من نخواهی یافت که برای تب کردنت بمیرد
شبی مجنون به لیلی گفت ای محبوب بی همتا
تو را عاشق شود پیدا ولی مجنون نخواهد شد
من هم قبول دارم، "عشق زیباست" و "حرمت دارد"
ولی خودمانیم واقعا تو فکر می کنی حرمت عشق را نگه داشتی؟
اساساً تو آیا زیبایی عشق را می فهمی؟ واقعا فکر می کنی عشق همانی است که تو فهمیده ای و چشیده ای؟
ولی من هیچ وقت باورم نمی شود که تو از من بریده باشی چیزی درونم فریاد می زند که قلب تو هنوز با من است فقط تو از قلب خودت غافل مانده ای، نوعاً آدمهای سنگدل اینجوری اند، حتی نسبت به قلب خودشون هم بی تفاوت می شوند
و کلام آخر:
اگر بر جای من غیری گزیند دوست، حاکم اوست
حرامم باد اگر من جان به جای دوست بگزینم
گر چه می گفت که زارت بکشم، می دیدم
که نهانش نظری با منِ دلسوخته بود
جاسمین عزیزم، محبوبه ی قلبم، حتی اگر بخواهم تو را از قلب بی جانِ خودم بیرون کنم،
نمی توانم.